شمع
تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهرخدا بیدار باش
.
سایه غم ناگهان بردل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
.
کام امیدم بخون آغشته شد
تیرهای غم چنان بر دل نشست
.
.
کاندر این دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
.
آه! ای یاران به فریادم رسید
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
.
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
.
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش
.
قصّه ی بی تابی دل پیش من
بیش ازین دیگر مگو خاموش باش
.
جز توام ای مونس شبهای تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
.
زآن همه یاران بجز دیدار مرگ
با کسی، امید دیداری نماند
.
همدم من ، مونس من، شمع من
جز تواَم دراین جهان غمخوار کو؟
.
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من، وای بر من، یار کو؟
.
اندر این زندان، من امشب، شمع من
دست خواهم شستن ازاین زندگی
.
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملــتـــــم زنجیــرهای بنـــدگی